۲۶ ژانویه ۱۹۸۰ من با چند تا لک لک خوشگل از روی سواحل رویایی فیلیپین رد میشدیم که یکهو منو یه جای قشنگ وسط مانیلا تو بغل مادرم پیاده کردن نمیدونم بخاطر اون لک لکا بود یا بخاطر …
پدر بزرگم شوق عالی حرف زدن رو در من زنده کرد. انقدر در محافل کوچیک و بزرگ محبوب بود و حرف زدنش و بودنش رو دوست داشتن، من رو شیفته یادگرفتن رمز و رازش کرد.
فکر کنم قبل از راه رفتن عاشق حرف زدن شدم بوستان و گلستان خوندن بابابزرگ تو گوشم بود قصه ها و افسانه های سحرانگیز مادر بزرگ بیشتر، بابا توی جونم موسیقی کتاب خوندن رو نواخت …
۲۶ ژانویه ۱۹۸۰ من با چند تا لک لک خوشگل از روی سواحل رویایی فیلیپین رد میشدیم که یکهو منو یه جای قشنگ وسط مانیلا تو بغل مادرم پیاده کردن نمیدونم بخاطر اون لک لکا بود یا بخاطر کلی سفر هوایی با مادرم ،که اسمم رو سپهر گذاشتن